غنچه از خواب پریدو گلی تازه به دنیا آمد...
خار خندید و به گل گفت : سلام و جوابی نشنید . خار رنجید ولی هیچ نگفت ....
ساعتی چند گذشت ... گل چه زیبا شده بود....
دستی بی رحم آمد نزدیک .
گل سراسیمه ز وحشت افسرد....
لیک آن خار در آن دست خزید و گل از مرگ رهید .
صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید.
گل صمیمانه به او گفت: ... سلام ...
* این نوشته رو خیلی دوست دارم . امیدوارم خوشتون بیاد*
می توان در غربت داغ کویر گاه آن ابری که می بارید شد ....
دیروز اتفاق عجیبی افتاد
اون با یه دسته گل اومده بود به دیدنم با یه نگاه مهربون با همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتم و از من همیشه دریغ می کرد.حالا داشت با اون چشمها و نگاهش گریه می کرد
اون با چشمهای خیسش چند بار پشت سر هم بهم گفت که : دلش برام خیلی تنگ شده ... ولی من فقط نگاهش کردم و هر چه قدر سعی کردم نتونستم باهاش حرف بزنم .
هر چه تلاش کردم نمی شد کاش می تونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ومی خواهم تا همیشه پیشم بمونه اما نمی تونستم...
بعد از یه چند دقیقه که گذشت ... خواست که بره . نمی دونم چقدر گریه کرده بود .آخه سنگ قبرم خیس خیس شده بود از اشک چشمهاش....
من هم وقتی که رفت فقط براش آرزوی خوشبختی کردم ...
*برگرفته از دنیای کوچیک آهسته *