گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب پر شکوه قدر ای سپیده برگردی
هزار بیت فرج نذر می کنم شاید
به دفتر غزلم ای سپیده برگردی
زمان آن نرسیده کرامتی بکنی؟
قدم به خانه گذاری . به دیده برگردی
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبزترین آفریده برگردی
گمان کنم که زمانش ... گمان کنم که حال
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن به خدا. که زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
نمی دانی چطور سبزی دشت وسیع قلبم به زردی گرایید اما من هنوز هم دنبال قاصدکی بودم که نسیمی روح نوازآن را از دستان کوچکم ربود.
و من ساده باز هم در فراسوی زمانها جایی که نه مکان وجود داشت و نه زمان جایی که هیچ چیز جز قلبهای بی غبار اجازه ورود به آن مکان را نداشتند. به انتظار آمدنت چشمهای نگرانم را به دنبالت روانه کردم و از آخرین نقطه ای که از آنجا از برابر دیدگانم محو شدی منتظرت مانم.
و آن قاصدک دوباره برگشت و من او را دوباره لمس کردم و حسی الهی وجودم را پرکرد.و آن قاصدک خدا بود.
نسیم سحر عاشقم کرد به بوی دلنشین تو...
کی خواهی بارید. کی قطره قطره تن دیوارها را خواهی شست...
کاش می دانستی که وقتی نیستی چطور باران قطره های سردش را همنوا با اشکهای گرمم زمزمه می کرد...
وقتی تو نیستی باران را نمی خواهم حتی اگر زلالترین و پاکترین گوهرهایش را نثارم کند. چطور اصالت باران را بی تو در درونم بتوانم درک کنم.
تو باید باشی تا چشمهای مهربانت را به هر سو بدوزی و رنگین کمان شادی را در میان گریه آسمان آشکار سازی.
تو باید باشی تا باران تمام وسعت خاک را سیراب کند و گرنه دور از تو هیچ سیلابی تشنگی های زمین را اقامه نخواهد کرد حضرت باران...
...برای تمام دوستان گلم بهترین ها رو آرزومندم...