رازی که پنهان خواهی. با کسی در میان منه. اگر چه دوست مخلص باشد.زیرا که آن دوست را نیز دوستان مخلص فراوان باشد
گلستان سعدی .باب هشتم
سالها قبل کشاورزی بود که از تمام دنیا تنها یک مزرعه و اسبی برای بارکشی و پسری داشت که او را یاری می داد.روزی اسبش فرارکرد.......همسایه ها با دیدن این صحنه گفتند : چه بداقبالی!
او پاسخ داد: شاید!
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!!
و او گفت: شاید!
پسرش در حالی که سوار یکی از اسبها بود افتاد و به سختی مجروح شد.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!!!
و بار دیگر کشاورز گفت: شاید!
فردای آن روز افراد پادشاه برای سربازگیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند.اما پسر کشاورز به خاطر زخم پایش نتوانست با آنها رود.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!!!!!
و کشاورز باز هم گفت:شاید
و این داستان ادامه داشت تا زندگی جریان داشت. ممکنه شکلش متفاوت باشه اما ما همه درگیر این داستانیم.اما برخورد با اون رو شاید بلد نباشیم مثل کشاورز....
موفق و سربلند باشید.... ... * آهسته بیا *...