سالها پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودنش از همه و حتی از خودش هم متنفر بود ولی تنها یک نفر را دوست
داشت و آن نامزدش بود .
روزی دختر به نامزدش گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند . آن روز روز ازدواجشان خواهد بود . از این ماجرا چند روزگذشت
تا اینکه شانس به دختر روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به او اهدا کند و اینچنین شد که دختر بینایی خود را بدست
آورد و توانست همه چیز را ببیند از جمله نامزدش را .
آنگاه پسر شادمانه از دختر پرسید :(( آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟)) اما دختر وقتی که دید پسر نابینا ست . شوکه شد . و
بعد کمی با خود فکر کرد .سپس در پاسخ گفت:((متاسفم نمی توانم با تو ازدواج کنم .آخر تو نابینایی...))
پسر کمی سکوت کرد و بعد از مدتی سرش را به پایین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد . بعد رو به دختر کرد و
گفت:((بسیار خوب فقط از تو خواهش می کنم مراقب چشمان من باشی ))...