معرفی وبلاگ
اول سلام که نام خداست. دوم خیلی خوش آمدید به وبلاگ کوچیک من سوم اگه براتون مهمه که من نظرتون رو در مورد هر پست بدونم تا بفهمم که مطالبش چقدر بدرد بخور بوده یا نبوده تو قسمت نظرات هر پست نظرتون رو که برام خیلی مهمه رو یادداشت کنید. *** کاش " آهسته بیایی " تا سکوت نازک قلبم جاودانه شود. ***
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 146947
تعداد نوشته ها : 118
تعداد نظرات : 285
Rss
طراح قالب
GraphistThem225

خیلی خیلی بهتره که دیگران از ما به خاطر آنچه هستیم متنفر باشند تا اینکه به خاطر آنچه که نیستیم دوست اشته باشند...

چون بلاخره یه روز دستمون رو می شه...

دسته ها : نوشته های دلم
سه شنبه بیست و هشتم 2 1389 9 صبح

دیگر نمی نویسم چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

دیگر حرف نمی زنم چون می دانم هیچ گاه حرفهایم را نمی فهمی

دیگر نگاهت نمی کنم چون هیچ گاه نگاهم را نمی بینی

چون تمام خطهای نانوشته ام . حرفهای نگفته ام . و نگاهای پر محبتم همگی در همان واژه های ساده ای بودند که تو ساده شنیدی و باز هم خواستی حرف دلت را به من بگویی و خجالت کشیدی ... تو نشنیدی و فقط خواستی بگویی حرفهایی را که من خودم هم در تکاپوی گفتن بودم و چه ساده مایوس شدی و هر دو رفتیم به دنیال سرنوشت ...

دسته ها : نوشته های دلم
دوشنبه بیستم 2 1389 11 صبح

گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی می کنم از پنجره سر 

افسوس که خورشید شدی تنگ غروب 

افسوس که مهتاب شدی وقت سحر                          

شنبه هجدهم 2 1389 11 صبح

سعی کن همیشه دلیل شادی کسی باشی نه قسمتی از شادی اون و همیشه سعی کن قسمتی از غم کسی باشی نه دلیل غم اون...

 

دسته ها : نوشته های دلم
شنبه هجدهم 2 1389 10 صبح

دیروز اتفاق عجیبی افتاد

اون با یه دسته گل اومده بود به دیدنم با یه نگاه مهربون با همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتم و از من همیشه دریغ می کرد.حالا داشت با اون چشمها و نگاهش گریه می کرد

اون با چشمهای خیسش چند بار پشت سر هم بهم گفت که : دلش برام خیلی تنگ شده ... ولی من فقط نگاهش کردم و هر چه قدر سعی کردم نتونستم باهاش حرف بزنم .

هر چه تلاش کردم نمی شد کاش می تونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ومی خواهم تا همیشه پیشم بمونه اما نمی تونستم...

بعد از یه چند دقیقه که گذشت ... خواست که بره . نمی دونم چقدر گریه کرده بود .آخه سنگ قبرم خیس خیس شده بود از اشک چشمهاش....

من هم وقتی که رفت فقط براش آرزوی خوشبختی کردم ...

*برگرفته از دنیای کوچیک آهسته *

دسته ها : نوشته های دلم
دوشنبه سیم 1 1389 9 صبح

خدایا آن خواهم که هیچ ... هیچ نخواهم....

 

دسته ها : نوشته های دلم
يکشنبه بیست و دوم 1 1389 8 صبح

گفتی: غزل بگو .. چه بگویم ؟ مجال کو؟

شیرین من . برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل. ولی

گیرم هوای پر زدنم هست . بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چهار فصل دلم را ورق زدم 

آن برگ سبز سرآغاز سال کو؟

رفتم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله قیل و قال کو؟

 



نه از مهر و نه از کین می نویسم      نه از کفر و نه از دین می نویسم      دلم خون است می دانی برادر

 

                                          *دلم خون است از این مینویسم*



دسته ها : نوشته های دلم
شنبه بیست و یکم 1 1389 12 صبح
نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست...
دسته ها : نوشته های دلم
چهارشنبه نوزدهم 12 1388 11 صبح
حضرت جعفربن ابیطالب (رحمه الله علیه)در جنگ موته {جنگ سپاه رومی با سپاه اسلام} پرچمدار و فرمانده لشکر اسلام بود او فردی شجاع و با ایمان بود که تمام شپاهیان دشمن از او هراس داشتند و به تنهایی از پس آن برنمی آمدند تا اینکه لحظاتی از آن جنگ که جعفر از فرط خستگی توانی در بدن نداشت اما همچنان استوار پرچم اسلام را در دستانش گرفته بود و مبارزه می کرد تعدادی از افراد دشمن بر آن شدند تا او را به کناری کشند و جانش را بگیرند پس آنها او را تا می شد خسته کردند و از هم رزمانش جدا نمودند اما جعفر همچنان با ایمان و پرقدرت نبرد می کرد و ایستاده بود تا اینکه در یک لحظه دشمن دست راست او را قطع کرد پس او شمشیر را انداخت و پرچم را با دست چپش محکم گرفت و آنها اینبار دست چپش را از بدنش جدا نمودندو او پرچم را به گونه ای با پهلویش گرفت تا نیفتد اما آنها که دست بردار نبودند او را که تا آخرین نفس ایستاده بود را به شهادت رساندند. پس از شهادتش بر بدن مبارکش به روایتی 72زخم دیدند که تمامی در قسمت جلوی بدن او بود که نشان از این داشت که او هرگز به دشمن پشت نکرده بود در حالی که از شدت جنگ و نفرات و تجهیزات زیاد رومیان بسیاری از مسلمانان از ترس جانشان از میدان نبرد فرار کرده بودند...(( و اینطور بود که خداوند به جای دستهای جعفر بالهایی به او داد تا با آنها به سوی خودش رود و از این جهان کوچک و حقیر به اوج آسمانها پرواز کند . پروازی درست تا انتهای عشق و اینچنین بود که او را جعفر طیار نامیدند... ))  
دوشنبه هفدهم 12 1388 8 صبح

روزی عبدالملک مروان از عالمی پرسید: " نشانه آزاد مردان و علامت فرومایگان چیست ؟ "                                 عالم در جواب گفت :" آزادمردان با مردمان زود دوست و رفیق گردند و عداوت و دشمنی آنان دیر حاصل آید چون کوزه سیمین که دیر شکسته و زود به اصلاح آید ولی فرومایگان با مردمان زود دوست شوند و زود هم بنای دوستیشان در هم شکند چون کوزه سفالین که زود به دست آید و زود شکسته و از بین رفته و از آن هیچ فایده به حاصل نمی آی"د...

 

سه شنبه یازدهم 12 1388 8 صبح

روزی از جوانی که به دور از مشکلات و مصائب زندگی آسوده و بی دغدغه روزگار می گذراند و زندگی شیرین و و موفقی را داشت پرسیدند : " زندگی خود را برچه اصل و پایه ائی بنا نهادی که اینچنین از آن راضی و خوشنودی ؟ ". جوان گفت : " بر چهار اصل. اول اینکه : دانستم روزی مرا به غیر از من به کس دیگری نمی دهند پس به دنبال آن شتافتم . دوم اینکه : یقین نمودم بر اینکه نماز و روزه و سایر تکالیف الهی مرا غبر از خودم کسی به جای نمی آورد پس با تمام وجود به ادای آنها پرداختم . سوم اینکه : درک کردم که ممکن است مرگ من غفلتا و ناگهانی برسد پس کاری نکردم که از نتیجه و عقوبت آن بترسم . و چهارم اینکه : ایمان آوردم که خداوند مرا در هر حال و در هر کاری می بیند و تنها اوست که کسی را کمک و راهنمایی می کند پس با دلی پر امید به رحمت او چشم دوختم و طمع از دست ناچیزو حقیر مردم برداشتم و تمام خواسته هایم را از او خواستم  ". و برای همین است که مشکلی که نتوانم از پس آن بر آیم در زندگی ام نیست و آسوده و خوشبختم ...

 

و چقدر ساده او به خوشبختی واقعی رسیده بود .  

شنبه هشتم 12 1388 8 صبح
X