دیگر نمی نویسم چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی
دیگر حرف نمی زنم چون می دانم هیچ گاه حرفهایم را نمی فهمی
دیگر نگاهت نمی کنم چون هیچ گاه نگاهم را نمی بینی
چون تمام خطهای نانوشته ام . حرفهای نگفته ام . و نگاهای پر محبتم همگی در همان واژه های ساده ای بودند که تو ساده شنیدی و باز هم خواستی حرف دلت را به من بگویی و خجالت کشیدی ... تو نشنیدی و فقط خواستی بگویی حرفهایی را که من خودم هم در تکاپوی گفتن بودم و چه ساده مایوس شدی و هر دو رفتیم به دنیال سرنوشت ...
گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کنم از پنجره سر
افسوس که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
سعی کن همیشه دلیل شادی کسی باشی نه قسمتی از شادی اون و همیشه سعی کن قسمتی از غم کسی باشی نه دلیل غم اون...