روزي موشي كه در يك كلبه زندگي مي كرد كه در آن كلبه مزرعه داري به همراه خانواده خود در آن روزگار مي گذراندند. قصه از اينجاست كه روزي موش تله اي را در جلوي سوراخ لانه اش ديد كمي با خود انديشيد و بعد اين موضوع را با مرغ و گوسفند و گاوي كه آنها هم متعلق به مزرعه دار بودند . در ميان گذاشت....
اما آنها به حرفهاي موش اعتنا نكردند و همگي يك صدا گفتند:" تله موش مشكل توست و به ما ربطي ندارد"
تا اينكه از قضا ماري در همان تله گرفتار شد . و زن مزرعه دار هم كه از وجود مار بي خبر بود به ناگاه پايش را بر روي مار گذاشت و مار كه هنوز نيمه جان بود .پاي زن مزرعه دار را گزيد و با زهرش او را كشت ...
مزرعه دار هم مجبور شد كه مرغ را بكشد تا از گوشت آن براي زنش سوپ درست كند تا او حالش بهتر شود.
و از قضا ميهمانهاي زيادي نيز براي عيادت از زن مزرعه دار به كلبه آنها آمدند و او براي شام عيادت كنندگان مجبور شد گوسفند را قرباني كند...
اما بعد از چند روز زن مزرعه دار مرد و مزرعه دار هم گاو را هم براي مراسم ترحيم زنش قرباني كرد ...
و در تمام اين مدت موش داشت از سوراخش به اين ماجراها نگاه ميكرد و به مشكلي كه به خودش ربط داشت مي نگريست!