سالها قبل کشاورزی بود که از تمام دنیا تنها یک مزرعه و اسبی برای بارکشی و پسری داشت که او را یاری می داد.روزی اسبش فرارکرد.......همسایه ها با دیدن این صحنه گفتند : چه بداقبالی!
او پاسخ داد: شاید!
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!!
و او گفت: شاید!
پسرش در حالی که سوار یکی از اسبها بود افتاد و به سختی مجروح شد.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!!!
و بار دیگر کشاورز گفت: شاید!
فردای آن روز افراد پادشاه برای سربازگیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند.اما پسر کشاورز به خاطر زخم پایش نتوانست با آنها رود.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!!!!!
و کشاورز باز هم گفت:شاید
و این داستان ادامه داشت تا زندگی جریان داشت. ممکنه شکلش متفاوت باشه اما ما همه درگیر این داستانیم.اما برخورد با اون رو شاید بلد نباشیم مثل کشاورز....
موفق و سربلند باشید.... ... * آهسته بیا *...