روزی از جوانی که به دور از مشکلات و مصائب زندگی آسوده و بی دغدغه روزگار می گذراند و زندگی شیرین و و موفقی را داشت پرسیدند : " زندگی خود را برچه اصل و پایه ائی بنا نهادی که اینچنین از آن راضی و خوشنودی ؟ ". جوان گفت : " بر چهار اصل. اول اینکه : دانستم روزی مرا به غیر از من به کس دیگری نمی دهند پس به دنبال آن شتافتم . دوم اینکه : یقین نمودم بر اینکه نماز و روزه و سایر تکالیف الهی مرا غبر از خودم کسی به جای نمی آورد پس با تمام وجود به ادای آنها پرداختم . سوم اینکه : درک کردم که ممکن است مرگ من غفلتا و ناگهانی برسد پس کاری نکردم که از نتیجه و عقوبت آن بترسم . و چهارم اینکه : ایمان آوردم که خداوند مرا در هر حال و در هر کاری می بیند و تنها اوست که کسی را کمک و راهنمایی می کند پس با دلی پر امید به رحمت او چشم دوختم و طمع از دست ناچیزو حقیر مردم برداشتم و تمام خواسته هایم را از او خواستم ". و برای همین است که مشکلی که نتوانم از پس آن بر آیم در زندگی ام نیست و آسوده و خوشبختم ...
و چقدر ساده او به خوشبختی واقعی رسیده بود .