چقدر همه چیز عوض شده
یاد یه زمانی بخیر
خدايا كمكم كن تا هميشه بدانم كه هستي . وجود داري . كنارمي تا هرگز دچار بسياري از بيماريهايي كه در اطرافم يبينم نباشم .
كمكم كن تا از شعارزدگي و حرفهاي بي هوده راحت شوم
كمكم كن تا ايماني در قلبم شعله كشد كه تمام گناهنم و ناراحتي هايم را بسوزاند.
كاش مي توانستم دوباره به ايماني برگردم كه تو را قبول داشته باشم كه دخيل در امور دنيايي كه هستي هر آنجا كه خودم را زرنگ و تنها مي بينم.
من آمده ام يا نه ... نمي دانم اما هنوز انگاربه تو اميد ندارم ... اميدي باايمان و يقين ندارم...
چطور از پس اينهمه نقاب و هياهو و سرو صدا تو را ببينم... هنوز نمي دانم آمده ام يا هنوز تو مرا آنگونه كه بوده ام نديده اي...
چطور خدايا خودت بگو چطور قلبم را از وجود معبودي بزرگ و بي همتا روشن كنم ... تو هستي اما انگار من آنگونه كه بايد باشم نيستم ....
خدايا كمكم كن تا همانطور كه مي خواهي باشم...آمين
مي خواهم فقيري بي نياز باشم تا جاذبه هاي مادي زندگي مرا از جاذبه هاي حقيقي تو جدا نسازد.
ديشب خدا را خواب ديدم...
من گريه ميكردم
خدا هم گريه مي كرد
هر دو دلمان از يك چيز گرفته بود
.......آدمها.......
صحبت از فاصله نيست... صحبت از مهر و وفاست...
شايد اين فاصله ها . محك عاطفه هاست...
روزي موشي كه در يك كلبه زندگي مي كرد كه در آن كلبه مزرعه داري به همراه خانواده خود در آن روزگار مي گذراندند. قصه از اينجاست كه روزي موش تله اي را در جلوي سوراخ لانه اش ديد كمي با خود انديشيد و بعد اين موضوع را با مرغ و گوسفند و گاوي كه آنها هم متعلق به مزرعه دار بودند . در ميان گذاشت....
اما آنها به حرفهاي موش اعتنا نكردند و همگي يك صدا گفتند:" تله موش مشكل توست و به ما ربطي ندارد"
تا اينكه از قضا ماري در همان تله گرفتار شد . و زن مزرعه دار هم كه از وجود مار بي خبر بود به ناگاه پايش را بر روي مار گذاشت و مار كه هنوز نيمه جان بود .پاي زن مزرعه دار را گزيد و با زهرش او را كشت ...
مزرعه دار هم مجبور شد كه مرغ را بكشد تا از گوشت آن براي زنش سوپ درست كند تا او حالش بهتر شود.
و از قضا ميهمانهاي زيادي نيز براي عيادت از زن مزرعه دار به كلبه آنها آمدند و او براي شام عيادت كنندگان مجبور شد گوسفند را قرباني كند...
اما بعد از چند روز زن مزرعه دار مرد و مزرعه دار هم گاو را هم براي مراسم ترحيم زنش قرباني كرد ...
و در تمام اين مدت موش داشت از سوراخش به اين ماجراها نگاه ميكرد و به مشكلي كه به خودش ربط داشت مي نگريست!
براي جاودان شدن هميشه بايد رفت ......
.
.
.
گاهي به قلب كسي و
.
.
.
گاهي از قلب كسي..
تقديم به شما كه مهربانيد و مهربانيتان هميشگي و واقعي ست :
مرگ آن لاله سرخ
كفن خنده به روي لب بود
گرد آن آينه ها
شبح فاجعه اي در شب بود
مردن شاپركا
كشتن قاصدكا
خبر از شومي كاري ميداد
نفسش نالهي غم سَر ميداد
آشيان رو به خرابي ميرفت
تن پوسيده گواهي ميداد
او به اين حرف نمي انديشيد
كه كفن بايد برد و نفس بايد داد
و به جاي همه بودنها همه ديدنها
لحظه ها مانده به ياد
شكوه انديشه مردن در اوست
همه هستي او رفته به باد
مردن شاپركا
كشتن قاصدكا
او سراسيمه بدنبال تلافي ميرفت
به دلش زخم قدمهاي تجاوز مانده
او نداند كه پي مردن خود
مي كشد هر چه اصالت باقيست
مردن شاپركا
كشتن قاصدكا
اي مُرغك خُرد ، ز آشيانه
پرواز كن و پريدن آموز
تا كي حركات كودكانه؟
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمي شود زمانه
رام از چه شدي ؟ رميدن آموز
منديش كه دام هست يا نه
بر مردم چشم ، ديدن آموز
شو روز به فكر آب و دانه
هنگام شب آرميدن آموز