معرفی وبلاگ
اول سلام که نام خداست. دوم خیلی خوش آمدید به وبلاگ کوچیک من سوم اگه براتون مهمه که من نظرتون رو در مورد هر پست بدونم تا بفهمم که مطالبش چقدر بدرد بخور بوده یا نبوده تو قسمت نظرات هر پست نظرتون رو که برام خیلی مهمه رو یادداشت کنید. *** کاش " آهسته بیایی " تا سکوت نازک قلبم جاودانه شود. ***
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 146410
تعداد نوشته ها : 118
تعداد نظرات : 285
Rss
طراح قالب
GraphistThem225

صحبت از فاصله نيست... صحبت از مهر و وفاست...

شايد اين فاصله ها . محك عاطفه هاست...

دسته ها : نوشته های دلم
پنج شنبه بیست و یکم 7 1390 9 صبح

روزي موشي كه در يك كلبه زندگي مي كرد كه در آن كلبه مزرعه داري به همراه خانواده خود در آن روزگار مي گذراندند. قصه از اينجاست كه روزي موش تله اي را در جلوي سوراخ لانه اش ديد كمي با خود انديشيد و بعد اين موضوع را با مرغ و گوسفند و گاوي كه آنها هم متعلق به مزرعه دار بودند . در ميان گذاشت....

اما آنها به حرفهاي موش اعتنا نكردند و همگي يك صدا گفتند:" تله موش مشكل توست و به ما ربطي ندارد"

تا اينكه از قضا ماري در همان تله گرفتار شد . و زن مزرعه دار هم كه از وجود مار بي خبر بود به ناگاه پايش را بر روي مار گذاشت و مار كه هنوز نيمه جان بود .پاي زن مزرعه دار را گزيد و با زهرش او را كشت ...

مزرعه دار هم مجبور شد كه مرغ را بكشد تا از گوشت آن براي زنش سوپ درست كند تا او حالش بهتر شود.

و  از قضا ميهمانهاي زيادي نيز براي عيادت از زن مزرعه دار به كلبه آنها آمدند و او براي شام  عيادت كنندگان مجبور شد گوسفند را قرباني كند...

اما بعد از چند روز زن مزرعه دار مرد و مزرعه دار هم گاو را هم براي مراسم ترحيم زنش قرباني كرد ...

و در تمام اين مدت موش داشت از سوراخش به اين ماجراها نگاه ميكرد و به مشكلي كه به خودش ربط داشت مي نگريست! 

دوشنبه بیستم 4 1390 10 صبح

بمان با من كه من بي تو صدايي خسته در بادم

در اين اندوه بي پايان . بمان تنها تو در يادم...

جمعه نوزدهم 1 1390 7 بعد از ظهر

مهربانی تزئین لحظه هاست...

برای مهربانیت جوابی جز دوست داشتن ندارم ... امیدوارم بپذیری

شنبه سیم 11 1389 5 بعد از ظهر

بين گودال كوچك آب و درياي بيكران تفاوتي نيست هر وقت زلال باشد آسمان را در خود دارد... ما هم هر قدر كوچيك و ناتوان باشيم اگه قلبمون رو زلال و شفاف كنيم ابديت در ما نقش مي بنده و از اون چيزي كه هستيم بارها و بارها بزرگتر مي شويم...

دسته ها : نوشته های دلم
شنبه بیست و پنجم 10 1389 10 صبح

نمی دانی چطور سبزی دشت وسیع قلبم به زردی گرایید اما من هنوز هم دنبال قاصدکی بودم که نسیمی روح نوازآن را از دستان کوچکم ربود.

و من ساده باز هم در فراسوی زمانها جایی که نه مکان وجود داشت و نه زمان جایی که هیچ چیز جز قلبهای بی غبار اجازه ورود به آن مکان را نداشتند. به انتظار آمدنت چشمهای نگرانم را به دنبالت روانه کردم و از آخرین نقطه ای که از آنجا از برابر دیدگانم محو شدی منتظرت مانم.

و آن قاصدک دوباره برگشت و من او را دوباره لمس کردم و حسی الهی وجودم را پرکرد.و آن قاصدک خدا بود.

جمعه بیست و هشتم 3 1389 5 بعد از ظهر

نسیم سحر عاشقم کرد به بوی دلنشین تو...

کی خواهی بارید. کی قطره قطره تن دیوارها را خواهی شست...

کاش می دانستی که وقتی نیستی چطور باران قطره های سردش را همنوا با اشکهای گرمم زمزمه می کرد...

وقتی تو نیستی باران را نمی خواهم حتی اگر زلالترین و پاکترین گوهرهایش را نثارم کند. چطور اصالت باران را بی تو در درونم بتوانم  درک کنم.

تو باید باشی تا چشمهای مهربانت را به هر سو بدوزی و رنگین کمان شادی را در میان گریه آسمان آشکار سازی.

تو باید باشی تا باران تمام وسعت خاک را سیراب کند و گرنه دور از تو هیچ سیلابی تشنگی های زمین را اقامه نخواهد کرد حضرت باران...

 

...Laughingبرای تمام دوستان گلم بهترین ها رو آرزومندم...

جمعه بیست و هشتم 3 1389 5 بعد از ظهر

زیباترین گلها با اولین باد پاییزی پرپر میشن...

با وفاترین  دوستامون هم با مرور زمان بی وفای بی وفا میشن... 

این پرپر شدن از گل نیست از طبیعته  ... و این بی وفایی از دوستانمون نیست از روزگاره ... از روزگار.

چهارشنبه بیست و نهم 2 1389 9 بعد از ظهر

همیشه مداد تمام مداد رنگی ها مشغول کار بودند به جز یکی شون اون مداد سفید بود که تنها و بی کار به مدادهای دیگه با حسرت چشم می دوخت... هیچ کس به اون که می خواست مثل بقیه مدادها کار کنه کار نمی داد.... همه بهش می گفتند تو به هیچ دردی نمی خوری....

یه شب که همه مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند.... مداد سفید تا صبح کار کرد . اون روی کاغذ ماه کشید .... مهتاب کشید ... و اونقدر ستاره کشید تا کم کم خودش کوچیک و کوچیکتر شد....

فردا صبح که بقیه مداد رنگی ها از خواب بلند شدند نقاشی زیبای مدادسفید دیگه پاک شده بود و مداد سفید نقاشی دیگه سر جاش نبود... اما جای خالیش از همیشه بیشتر حس می شد

....

چهارشنبه بیست و نهم 2 1389 8 بعد از ظهر

خیلی خیلی بهتره که دیگران از ما به خاطر آنچه هستیم متنفر باشند تا اینکه به خاطر آنچه که نیستیم دوست اشته باشند...

چون بلاخره یه روز دستمون رو می شه...

دسته ها : نوشته های دلم
سه شنبه بیست و هشتم 2 1389 9 صبح
X