با تمام وجود گناه كردم
با چه شوق و لذتي
اما او نه نعمتهايش را ذره اي از من دريغ كرد و نه آنها را فاش ساخت براي كسي
داشتم با خودم مي انديشيدم كه اگر روزي ساعتي و لحظه اي اطاعتش كنم چه خواهد كرد...
سالها قبل کشاورزی بود که از تمام دنیا تنها یک مزرعه و اسبی برای بارکشی و پسری داشت که او را یاری می داد.روزی اسبش فرارکرد.......همسایه ها با دیدن این صحنه گفتند : چه بداقبالی!
او پاسخ داد: شاید!
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!!
و او گفت: شاید!
پسرش در حالی که سوار یکی از اسبها بود افتاد و به سختی مجروح شد.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!!!
و بار دیگر کشاورز گفت: شاید!
فردای آن روز افراد پادشاه برای سربازگیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند.اما پسر کشاورز به خاطر زخم پایش نتوانست با آنها رود.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!!!!!
و کشاورز باز هم گفت:شاید
و این داستان ادامه داشت تا زندگی جریان داشت. ممکنه شکلش متفاوت باشه اما ما همه درگیر این داستانیم.اما برخورد با اون رو شاید بلد نباشیم مثل کشاورز....
موفق و سربلند باشید.... ... * آهسته بیا *...
نمی دانی چطور سبزی دشت وسیع قلبم به زردی گرایید اما من هنوز هم دنبال قاصدکی بودم که نسیمی روح نوازآن را از دستان کوچکم ربود.
و من ساده باز هم در فراسوی زمانها جایی که نه مکان وجود داشت و نه زمان جایی که هیچ چیز جز قلبهای بی غبار اجازه ورود به آن مکان را نداشتند. به انتظار آمدنت چشمهای نگرانم را به دنبالت روانه کردم و از آخرین نقطه ای که از آنجا از برابر دیدگانم محو شدی منتظرت مانم.
و آن قاصدک دوباره برگشت و من او را دوباره لمس کردم و حسی الهی وجودم را پرکرد.و آن قاصدک خدا بود.
همیشه مداد تمام مداد رنگی ها مشغول کار بودند به جز یکی شون اون مداد سفید بود که تنها و بی کار به مدادهای دیگه با حسرت چشم می دوخت... هیچ کس به اون که می خواست مثل بقیه مدادها کار کنه کار نمی داد.... همه بهش می گفتند تو به هیچ دردی نمی خوری....
یه شب که همه مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند.... مداد سفید تا صبح کار کرد . اون روی کاغذ ماه کشید .... مهتاب کشید ... و اونقدر ستاره کشید تا کم کم خودش کوچیک و کوچیکتر شد....
فردا صبح که بقیه مداد رنگی ها از خواب بلند شدند نقاشی زیبای مدادسفید دیگه پاک شده بود و مداد سفید نقاشی دیگه سر جاش نبود... اما جای خالیش از همیشه بیشتر حس می شد
....
برای کسی که آهسته و پیوسته راه می رود . هیچ راهی دور نیست ...(لابرویر)
معرفت و عشق مثل باران است ... بهتر است از بالا به پایین نثار شود... (ولتر)
همیشه انتظار نداشته باش . آغاز کار راحت باشه .... احتمالا قسمتهایی از
مسیر پیش روت ناهمواره ... مایوس نشو ..اندازه مقاومت در برابر همین
ناهمواری ها قدرت واقعی تو رو مشخص می کنه ... پس نذار همه فکر کنند
که تو ضعیفی ..هرگزاز سختی راه نه پیش خود تو نه کس دیگه نگو . چون
در برابر خودت کم می آوری و برمی گردی ... تا میشه جلو برو .
اگه نشد عادتهات رو بشکن و از جایگاهی که هستی خودت رو بالا بکش . تو
دیگه راهی نداری پس رشد کن .از کسی کمک نخواه اما مشورت کن ... فقط
خودتی که می تونی مشکلاتت رو حل کنی ...
برای رسیدن به هر کاری اگه بیشتر از هزار راه نباشه کمتر نیست مطمئن ب
اش .. راستی تو چند تاش رو امتحان کردی ....
بلند شو ... نگاه کن به بالای سرت ... آره یکی داره نگات می کنه ... ازش
کمک بخواه ... بهش بگو می دونم که ضعیفم اما کمکم کن تا بتونم ... معجزه
نمی خوام می خوام خودم بتونم اون هم با کمک تو ... تمام وجودت رو حرکت
بده ... دیگه واینستا تا ابد حرکت کن... اگه آماده تغییری بسم الله ...
.......