خیلی خیلی بهتره که دیگران از ما به خاطر آنچه هستیم متنفر باشند تا اینکه به خاطر آنچه که نیستیم دوست اشته باشند...
چون بلاخره یه روز دستمون رو می شه...
دیگر نمی نویسم چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی
دیگر حرف نمی زنم چون می دانم هیچ گاه حرفهایم را نمی فهمی
دیگر نگاهت نمی کنم چون هیچ گاه نگاهم را نمی بینی
چون تمام خطهای نانوشته ام . حرفهای نگفته ام . و نگاهای پر محبتم همگی در همان واژه های ساده ای بودند که تو ساده شنیدی و باز هم خواستی حرف دلت را به من بگویی و خجالت کشیدی ... تو نشنیدی و فقط خواستی بگویی حرفهایی را که من خودم هم در تکاپوی گفتن بودم و چه ساده مایوس شدی و هر دو رفتیم به دنیال سرنوشت ...
گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کنم از پنجره سر
افسوس که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
سعی کن همیشه دلیل شادی کسی باشی نه قسمتی از شادی اون و همیشه سعی کن قسمتی از غم کسی باشی نه دلیل غم اون...
دیروز اتفاق عجیبی افتاد
اون با یه دسته گل اومده بود به دیدنم با یه نگاه مهربون با همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتم و از من همیشه دریغ می کرد.حالا داشت با اون چشمها و نگاهش گریه می کرد
اون با چشمهای خیسش چند بار پشت سر هم بهم گفت که : دلش برام خیلی تنگ شده ... ولی من فقط نگاهش کردم و هر چه قدر سعی کردم نتونستم باهاش حرف بزنم .
هر چه تلاش کردم نمی شد کاش می تونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ومی خواهم تا همیشه پیشم بمونه اما نمی تونستم...
بعد از یه چند دقیقه که گذشت ... خواست که بره . نمی دونم چقدر گریه کرده بود .آخه سنگ قبرم خیس خیس شده بود از اشک چشمهاش....
من هم وقتی که رفت فقط براش آرزوی خوشبختی کردم ...
*برگرفته از دنیای کوچیک آهسته *
خدایا آن خواهم که هیچ ... هیچ نخواهم....
گفتی: غزل بگو .. چه بگویم ؟ مجال کو؟
شیرین من . برای غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل. ولی
گیرم هوای پر زدنم هست . بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چهار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ سبز سرآغاز سال کو؟
رفتم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله قیل و قال کو؟
*دلم خون است از این مینویسم*
روزی عبدالملک مروان از عالمی پرسید: " نشانه آزاد مردان و علامت فرومایگان چیست ؟ " عالم در جواب گفت :" آزادمردان با مردمان زود دوست و رفیق گردند و عداوت و دشمنی آنان دیر حاصل آید چون کوزه سیمین که دیر شکسته و زود به اصلاح آید ولی فرومایگان با مردمان زود دوست شوند و زود هم بنای دوستیشان در هم شکند چون کوزه سفالین که زود به دست آید و زود شکسته و از بین رفته و از آن هیچ فایده به حاصل نمی آی"د...
روزی از جوانی که به دور از مشکلات و مصائب زندگی آسوده و بی دغدغه روزگار می گذراند و زندگی شیرین و و موفقی را داشت پرسیدند : " زندگی خود را برچه اصل و پایه ائی بنا نهادی که اینچنین از آن راضی و خوشنودی ؟ ". جوان گفت : " بر چهار اصل. اول اینکه : دانستم روزی مرا به غیر از من به کس دیگری نمی دهند پس به دنبال آن شتافتم . دوم اینکه : یقین نمودم بر اینکه نماز و روزه و سایر تکالیف الهی مرا غبر از خودم کسی به جای نمی آورد پس با تمام وجود به ادای آنها پرداختم . سوم اینکه : درک کردم که ممکن است مرگ من غفلتا و ناگهانی برسد پس کاری نکردم که از نتیجه و عقوبت آن بترسم . و چهارم اینکه : ایمان آوردم که خداوند مرا در هر حال و در هر کاری می بیند و تنها اوست که کسی را کمک و راهنمایی می کند پس با دلی پر امید به رحمت او چشم دوختم و طمع از دست ناچیزو حقیر مردم برداشتم و تمام خواسته هایم را از او خواستم ". و برای همین است که مشکلی که نتوانم از پس آن بر آیم در زندگی ام نیست و آسوده و خوشبختم ...
و چقدر ساده او به خوشبختی واقعی رسیده بود .