سخنی از امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
از حرام خداچشم بپوش تا خدا زشتی آن را بر تو نمایان کندو غافل نباش تا لحظه ای از تو غفلت نشود...
از صمیم قلبم عید پرشکوه غدیر رو به امام عصر تمام مسلمانان جهان مخصوصا شیعیان ان بزرگوار
و تمام علی دوستان عالم تبریک و تهنیت عرض می نمایم
درود حق بر علی و اولاد پاکش
بد جوری دیوونتم من
فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره
واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
من که آسمون نبودم
اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
رازی که پنهان خواهی. با کسی در میان منه. اگر چه دوست مخلص باشد.زیرا که آن دوست را نیز دوستان مخلص فراوان باشد
گلستان سعدی .باب هشتم
سالها قبل کشاورزی بود که از تمام دنیا تنها یک مزرعه و اسبی برای بارکشی و پسری داشت که او را یاری می داد.روزی اسبش فرارکرد.......همسایه ها با دیدن این صحنه گفتند : چه بداقبالی!
او پاسخ داد: شاید!
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!!
و او گفت: شاید!
پسرش در حالی که سوار یکی از اسبها بود افتاد و به سختی مجروح شد.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!!!
و بار دیگر کشاورز گفت: شاید!
فردای آن روز افراد پادشاه برای سربازگیری به روستای آنها آمدندتا مردان را به جنگ ببرند.اما پسر کشاورز به خاطر زخم پایش نتوانست با آنها رود.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!!!!!
و کشاورز باز هم گفت:شاید
و این داستان ادامه داشت تا زندگی جریان داشت. ممکنه شکلش متفاوت باشه اما ما همه درگیر این داستانیم.اما برخورد با اون رو شاید بلد نباشیم مثل کشاورز....
موفق و سربلند باشید.... ... * آهسته بیا *...
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب پر شکوه قدر ای سپیده برگردی
هزار بیت فرج نذر می کنم شاید
به دفتر غزلم ای سپیده برگردی
زمان آن نرسیده کرامتی بکنی؟
قدم به خانه گذاری . به دیده برگردی
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبزترین آفریده برگردی
گمان کنم که زمانش ... گمان کنم که حال
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن به خدا. که زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
نمی دانی چطور سبزی دشت وسیع قلبم به زردی گرایید اما من هنوز هم دنبال قاصدکی بودم که نسیمی روح نوازآن را از دستان کوچکم ربود.
و من ساده باز هم در فراسوی زمانها جایی که نه مکان وجود داشت و نه زمان جایی که هیچ چیز جز قلبهای بی غبار اجازه ورود به آن مکان را نداشتند. به انتظار آمدنت چشمهای نگرانم را به دنبالت روانه کردم و از آخرین نقطه ای که از آنجا از برابر دیدگانم محو شدی منتظرت مانم.
و آن قاصدک دوباره برگشت و من او را دوباره لمس کردم و حسی الهی وجودم را پرکرد.و آن قاصدک خدا بود.
نسیم سحر عاشقم کرد به بوی دلنشین تو...
کی خواهی بارید. کی قطره قطره تن دیوارها را خواهی شست...
کاش می دانستی که وقتی نیستی چطور باران قطره های سردش را همنوا با اشکهای گرمم زمزمه می کرد...
وقتی تو نیستی باران را نمی خواهم حتی اگر زلالترین و پاکترین گوهرهایش را نثارم کند. چطور اصالت باران را بی تو در درونم بتوانم درک کنم.
تو باید باشی تا چشمهای مهربانت را به هر سو بدوزی و رنگین کمان شادی را در میان گریه آسمان آشکار سازی.
تو باید باشی تا باران تمام وسعت خاک را سیراب کند و گرنه دور از تو هیچ سیلابی تشنگی های زمین را اقامه نخواهد کرد حضرت باران...
...برای تمام دوستان گلم بهترین ها رو آرزومندم...
زیباترین گلها با اولین باد پاییزی پرپر میشن...
با وفاترین دوستامون هم با مرور زمان بی وفای بی وفا میشن...
این پرپر شدن از گل نیست از طبیعته ... و این بی وفایی از دوستانمون نیست از روزگاره ... از روزگار.
همیشه مداد تمام مداد رنگی ها مشغول کار بودند به جز یکی شون اون مداد سفید بود که تنها و بی کار به مدادهای دیگه با حسرت چشم می دوخت... هیچ کس به اون که می خواست مثل بقیه مدادها کار کنه کار نمی داد.... همه بهش می گفتند تو به هیچ دردی نمی خوری....
یه شب که همه مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند.... مداد سفید تا صبح کار کرد . اون روی کاغذ ماه کشید .... مهتاب کشید ... و اونقدر ستاره کشید تا کم کم خودش کوچیک و کوچیکتر شد....
فردا صبح که بقیه مداد رنگی ها از خواب بلند شدند نقاشی زیبای مدادسفید دیگه پاک شده بود و مداد سفید نقاشی دیگه سر جاش نبود... اما جای خالیش از همیشه بیشتر حس می شد
....
گر چه دوری ز برم همسفر جان منی قطره اشکی و در دیده گریان منی
این مپندار که یادت برود از نظرم خاطرت جمع که در قلب پریشان منی
تقدیم به تمام دوستان آهسته
شبی از شبها تو به من گفتی که شب باش ...
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم ماند.
به امیدی که تو فانوس شب من باشی....